ساعت 6 با یه انرژی هنگفت از خواب بیدار شدم اول ساعتو از رو گوشی چک کردم دیدم شیدا از من شادتر بوده ساعت 4:59 مسیج زده و وضع آب و هوا رو جویا شده.......آخ مامانی ی ی ی ی ی

بهش گفتم با سی یو شرت بیا هوا خوبه.....درخواست سنجاق قفلی کرد......
اول صبح صدای آهنگ و زیاد کردم و از اتاقم رفتم بیرون......همه صبحی بودن......
محمد مهدی: زینب چرا از الان خنگ شدی میذاشتی از ساعت 3-4 بعدازظهر شروع میکردی.....
با یه قیافه هیولایی رفتم خواهرو بیدار کردم...بنده خدا گرخید......خلاصه اول صبح همه رو خل و چل کردم و انداختم بیرون.
....ساعت 8 هم زبان داشتیم هم آمار.......
ساعت 8 خونه بودم و موسیقی گوش میدادم........گوگوش و ندیم.....تا نرگس مسیج داد که پاشو بیا......منم دویدم به سمتش.........
نرگس: گاچما بالام..........
از نفس افتادم.......نیم ساعت اول که تصمیم گیری بود....إکیپی رفتیم پیش رویا......به نتیجه نرسیدیم......آخر رفتیم تو سلف تا کاملا مطمئن بشیم که بریم کدوم کلاس......شیدا و الهام اومدن.....واسشون موج مکزیکی رفتم......به افتخاره مامانی....
تا 10 آمار بودیم.....بعد رفتیم زبان......
عاطفه اومد......گوجاخ لاشدیخ............

چقدر مقنعه جدید بهش میومد........بعد از زبان رفتیم خونمون واسه دیدن عکسا........
مامی: عاطفه جان دیروز که به زینب گفتی مقنعه میخوای......گفتم بذار برات برش بزنم.....
مامی: شیدا جان بعدأ میتونی از عاطفه جان مقنعه رو بگیری با شلوار آبی ست کنی....
یه زنگ تفریح کوتاه بود.......کلی خندیدیم.....برگشتیم سر کلاس......نیم ساعت گذشته بود....
استاد تند تند داشت تدریس میکرد......ما هم اون پشت چرت میزدیم......تا ساعت 7 کلاس داشتیم اما استاد گفت الگوریتم تا 2 و تا 3 هم معماری تموم میشه..........یهو همه به هم نگاه کردیم......فقط چون سر کلاس بودیم نشد که بلند بخندیم.......عجب استادی بود......7 ساعت کلاس رو کرد 3 ساعت تازه نیم ساعتشم استراحت بود......نیم ساعتم که دیر رفتیم......یک ساعت و نیم هم پیچوندیم.....
یعنی دیدیم مفید نیست.....بعداز تایم استراحت نرفتیم سر کلاس.....
نرگس : بچه ها پایه املت هستین؟؟؟
زینب:آرررررررررررررره.....
1 کیلو گوجه......کیلو 1500
4 عدد تخم مرغ......
2 عدد بربری......
زینب : مگه شعله زرده که هر کدوم یه بار هم میزنید؟؟؟
شیدا : زینب ترو خدا اون دمپاییارو دربیار....
زینب : نرگس جان مگه هیئت إ ، اینهمه گوجه خورد کردی؟؟؟
مامی : برید بگید استادتونم بیاد یه هم بزنه شاید نذر اینا داشته باشه....
عجب املتی شد......حالا تو اون گیری ویری مامی هم هی میگفت کلاستون کی شروع میشه؟؟
عاطفه : خاله الان نیم ساعتشم گذشته.....
همه با هم :

املت رو زدیم و...... به به......خیلی چسبید......فقط حیف الهام نبود......گفت سر کلاسه.....
رفتیم فیلم دیدیم......
عاطفه : زینب این شلوار مشکیتو دیگه جلو من نپوش......
مامی: چرا؟
عاطفه : خاله ، ماله من بعد از عروسی داداشم گم شده......
مامی : اونو شیدا برداشته ....شلوار آبی رو گذاشته اونو برداشته واسه خودش......
اینم از اولین روز دانشگاه ما در ترم 4 .............
نظرات شما عزیزان: